پـرتویـی از نام سوره های قرآن کریـم ::::  A beam of the name of quran sura's

پـرتویـی از نام سوره های قرآن کریـم :::: A beam of the name of quran sura's

آشنایی با نام، معانی و نام گذاری سوره های قرآن مجید :::: Familiar names, meanings and name of the Holy Quran Sura
پـرتویـی از نام سوره های قرآن کریـم ::::  A beam of the name of quran sura's

پـرتویـی از نام سوره های قرآن کریـم :::: A beam of the name of quran sura's

آشنایی با نام، معانی و نام گذاری سوره های قرآن مجید :::: Familiar names, meanings and name of the Holy Quran Sura

مسد۱۱۱

ســوره مَـسَـد (لیـف خـرمـا)

     این سوره تهدیدى شدید است به ابن لهب. تهدیدى است به هلاکت خودش و عملش. تهدیدى است به آتش جهنم براى خودش و همسرش. این سوره تقریبا در اوائل دعوت آشکار پیغمبراکرم(ص) نازل شده است و تنها سوره اى است که در آن حمله شدیدى با ذکر نام نسبت به یکى از دشمنان اسلام و پیغمبراکرم(ص) در آن عصر و زمان یعنى ابولهب شده است و محتواى آن نشان مى دهد که او عداوت خاصى نسبت به پیغمبر اسلام داشت.

نام دیگر این سوره «تبّت» به معنی «شکسته باد» می باشد.

«این سوره سوره ای است مشتمل بر تبرّی و لعن و نفرین بر یک زوج جهنمی یعنی بر یک زن و شوهری که هر دو فوق العاده شقی بودند؛ زن و شوهری که شوهر از بنی هاشم بود و زن از بنی امیه. شوهر به نام عبدالعُزّی و پسر عبدالمطّلب و عموی پیغمبر اکرم و مردی متمکن و ثروتمند است و حتی گفته شده است که مردی زیبا و خوش چهره بوده است، صورتی سرخ و سفید داشته به طوری که گونه هایش قرمز بوده و گویی آتشی مشتعل است و به همین دلیل بعضی او را «ابولهب» می گفتند. قرآن همین کلمه «ابولهب» را که بنا بر این قول کنیه او بوده است، برای نام او انتخاب کرده ضمن اِشعار به اینکه این، مردی ملتهب یعنی آتش افروز است، از وجود این آدم آتش زبانه می کشد.

بعضی گفته اند که این نام را برای اولین بار قرآن و مسلمین به او دادند؛ یعنی قبلا این مرد به نام ابولهب خوانده نمی شد، بعد قرآن و مسلمین این نام را روی او گذاشتند؛ همان طوری که ابوجهل هم قبل از آنکه با مسلمین مبارزه کند به نام ابوجهل خوانده نمی شد چون «ابوجهل» کنیه بدی است، یعنی «پدر نادانی» و عرب به کسی لقب «ابو» را با اضافه به یک صفت می دهد که می خواهد بگوید این، کانون و مرکز این صفت است. مثلا اگر به کسی بگویند «ابوالْعِلْم» یعنی یک مرد خیلی عالم که پدر علم است. وقتی که بگویند ابوجهل، یعنی پدر نادانی؛ یعنی کأنه هرچه نادانی در دنیا هست از وجود این منشعب می شود. این لقب را بعد مسلمین به او دادند و الاّ اسم اصلی اش ابوالحَکَم بود. گفته اند حتی «ابولهب» هم همین طور است، کنیه ای بود که مسلمین به این شخص دادند و شاید- بنا بر قولی- اول بار خود قرآن این کنیه را به او داد.

به هر حال عنایت قرآن در این کنیه که به این مرد داده است همان جنبه است که مردی آتش افروز است و از وجود او آتش ملتهب و مشتعل است؛ و بعد می گوییم آن لقبی هم که قرآن به جفت این مرد داده است- چون یک زوج در قرآن مورد لعن و نفرین و تبرّی قرار گرفته اند- مفهومی نظیر همین مفهوم را دارد.

اگر ابولهب دشمن شخصی پیغمبر می بود مسئله مهم نبود و قرآن هم درباره او جمله ای نمی گفت. او دشمن مسلکی پیغمبر یعنی دشمن اسلام بود نه دشمن پیغمبر. این مرد همسری دارد به نام امّ جمیل که قرآن به او لقب «حَمّالَةُ الْحَطَب» داده است. این زن عمه معاویه و خواهر ابوسفیان است. ابولهب که عموی پیغمبر است از بنی هاشم است و با بنی امیه ازدواج کرد یعنی دختر حرب بن اُمیّه را گرفت که خواهر ابوسفیان بود؛ و چون با آنها ازدواج کرد، مثل خیلی مردهای دیگر که وقتی ازدواج می کنند آنچنان تحت تأثیر زنشان قرار می گیرند که حتی خلق و خوی فامیل زنشان را هم می گیرند او خلق و خوی فامیل زنش را هم گرفته بود و از همان روز اوّلی که پیغمبر اکرم مبعوث به رسالت شد و هنوز دعوتش را خیلی آشکار نکرده بود به شکل بسیار شدیدی با پیغمبر و دعوت پیغمبر مبارزه می کرد.

بعد از مدت کمی رسول اکرم مأمور شد که از عشیرتُهُ الاَْقْرَبین یعنی از خویشاوندان نزدیک خودش شروع کند و به علی علیه السلام- که در آن وقت کودکی در حدود دوازده ساله و در خانه پیغمبر بود- فرمود: علی جان آبگوشتی درست کن و همه افراد فامیل بنی هاشم را دعوت کن که من با آنها کار دارم. علی علیه السلام آنها را دعوت کرد و خودش غذایی تهیه کرد. مردمی در حدود چهل نفر - که نوشته اند یکی کم یا یکی زیاد- این دعوت را پذیرفتند و آمدند. جلسه اول نتیجه ای گرفته نمی شود و جلسه دوم پیغمبر اکرم دعوت خودش را ظاهر می کند، می فرماید: من از طرف خداوند متعال به نبوت مبعوث شده ام و وظیفه دارم که همه مردم را دعوت کنم و شما که خویشاوندان نزدیک من هستید از دیگران اولی هستید. به شما اعلام می کنم که اگر دعوت من را بپذیرید، در دنیا و آخرت سیادت پیدا می کنید.

آنچنان برداشت [و ادعای ] پیغمبر روی اطمینانی که به به ثمر رسیدن دعوتش داشت بزرگ بود که در نظر مهمانها عجیب آمد. از یک طرف به شخصیت پیغمبر، به صدق و امانت و عقل و همه چیزش واقف بودند، و از طرف دیگر حرفش یک حرفی بود [که پذیرفتن آن مشکل بود. ] در مکه که دهی بیشتر به شمار نمی رفت حالا یک مردی آمده می گوید من پیامی و رسالتی دارم که این رسالت من جهانگیر خواهد شد و شما بیایید به این رسالت من بپیوندید و پیام مرا بپذیرید و اگر بپذیرید در دنیا و آخرت سیادت پیدا می کنید.

سکوت مطلق حکمفرما بود؛ حتی ابوطالب که [بعد] مسلمان شد و اسلام اختیار کرد در آن جلسه سکوت کرد. تنها کسی که با کمال جسارت بلند شد و حرف زد و به پیغمبر توپید که بچه! تو این همه جمعیت را به اینجا دعوت کرده ای برای چنین حرفی؟ ! [ابولهب بود. ] بسیار برخورد بدی با پیغمبر اکرم کرد. حضرت فرمود: هرکس از شما در این جلسه، اوّل کسی باشد که به دعوت من لبیک بگوید او وصی و جانشین من خواهد بود. باز همه سکوت کردند. کسی باورش نمی آمد. تنها کسی که در آن جلسه بلند شد و گفت: یا رسولَ اللّه! من هستم آن کسی که به دعوت تو پاسخ می گویم و به تو ایمان دارم، همان طفل دوازده ساله یعنی علی علیه السلام بود. و این مطلبی است که اهل تسنن هم نقل کرده اند و یکی از ادله شیعه است بر خلافت بلافصل علی علیه السلام.

در سیره ابن هشام که از کتب معتبر اهل تسنن است این داستان به همین خصوصیت هست که پیغمبر فرمود: هر کس که اولین فرد شما باشد که دعوت من را می پذیرد او وصی و خلیفه و جانشین من خواهد بود، و علی جواب داد. دو سه بار این ندا تکرار شد و علی جواب داد و حضرت در آنجا این مطلب را امضا و قبول کرد. بعد همین ابولهب مسخره کرد و گفت: ابوطالب! تکلیف تو هم روشن شد، معلوم شد باید بروی زیر پرچم همین بچه دوازده ساله ات.

بعد از آن قضیه هم این مرد و زنش امّ جمیل از هیچ نوع آزار پیغمبر اکرم و مبارزه تبلیغاتی با دعوت ایشان خودداری نکردند. قطعا در مکه زن و شوهری پیدا نمی شد که به اندازه این زن و شوهر پیغمبر اکرم را اذیت کنند. همین زن می آمد خار به پشتش می کشید و می آورد می ریخت سر راه پیغمبر. مثلا صبح زود که پیغمبر اکرم به طرف مسجدالحرام حرکت می کرد یکوقت می دید سر راهش در این کوچه های تنگ مکه خار زیادی هست که از میان خارها نمی تواند عبور کند؛ و انواع اذیتهای دیگر که همین زن و شوهر به پیغمبر می کردند.

عرب جاهلیت ایام حرام یعنی ماههای ذی القعده و ذی الحجّه و محرّم و رجب را محترم می شمرد و چون محترم می شمرد جنگ و خونریزی نبود و مجبور بودند روی سنن جاهلیت متعرض نشوند. در این ایام در مسجدالحرام اجتماع بسیار عظیمی بود. پیغمبر اکرم از میان مردم عبور و دعوت خودش را ابلاغ می کرد: ایها الناس قولوا لا اله الا الله تفلحوا. همین ابولهب مثل سایه پشت سر پیغمبر حرکت می کرد و هر چه که پیغمبر می گفت، او یک چیزی پشت سرش می گفت: حرفش را باور نکنید، این از خود ماست، پسر برادر خودم است، این خُل است، دیوانه است. به قدری او پیغمبر را اذیت کرد که حد نداشت.

پیغمبر شخصیت فوق العاده ای داشت. در چهل سالِ قبل از رسالت، همه پیغمبر را به صدق و امانت و عقل و حذاقت می شناختند و به «محمد امین» معروف شده بود. روزی پیغمبر اکرم اعلام کرد که همه در دامنه کوه صفا جمع بشوند خبر مهمی دارم می خواهم بگویم. همه مردم مکه جمع شدند؛ ابولهب هم آمد. بعد فرمود: ایها الناس! اگر من به شما خبر بدهم که در پشت این کوههای مکه لشکر جرّاری هست و قصد مکه و قتل و غارت شما را دارد، حرف من را می پذیرید یا نه؟ همه گفتند: ما حرف تو را می پذیریم چون از تو جز راستی نشنیده ایم. فرمود: فانی نذیر لکم بین یدی عذاب شدید، پس من به شما ابلاغ بکنم که من از طرف خدا اعلام خطر می کنم و عذاب خدا در کمین شما مردم است، رسالت من را بپذیرید. (بحار الانوار ج /9ص 132 و ج /18ص 164) باز همین ابولهب شروع کرد به فحاشی کردن و هتک حرمت پیغمبر را کردن. ابولهب دشمن مسلک پیغمبر بود.

یکی از خصوصیات این مرد این بود که یک آدم پولدار و ثروتمندی بود. خیلی هم حسی و مادی فکر می کرد؛ تعبیری داشت، به پیغمبر می گفت: یک حرف مشت پرکن بیاور، این حرفهایی که تو می گویی خدا و قیامت و رضای خدا و تقرب به خدا و بهشت و از این قبیل باد هواست.

دستهایش را بالا می گرفت و می گفت من در این حرفهای محمد چیزی نمی بینم که مشت آدم را پر کند؛ یک فوت می کرد و می گفت اینها همه فوت است؛ یک حرف مشت پر کنی که پولی در آن باشد بیا بگو.

قرآن مخصوصا روی این جهت که این مرد پیغمبر اکرم را فوق العاده آزار رساند نامش را ذکر کرده است. قرآن به واسطه فصاحت و بلاغت و زیبایی اش به گونه ای بود که دوست و دشمن آن را حفظ می کردند. شعر اگر زیبا باشد طرفدار و مخالف هر دو آن را حفظ می کنند. همان آدمی هم که شعر علیه او گفته شده، از بس شعر زیباست باز حفظ می کند و در حافظه اش می ماند. این است که همیشه همه از شاعرها می ترسند، چون به قول فردوسی هجا به جا می ماند. این امر اختصاص به شعر ندارد. چرا از نثر نمی ترسند؟ چون نثر غالبا به قدر شعر زیبا نیست و فراموش می شود. ولی اگر نثری زیبا باشد و مثل شعر یا بهتر از شعر حافظه را به سوی خود جلب کند و بکشد به طوری که همه آن را حفظ کنند، همان اثر را دارد.

این مرد از همه دشمنها سرسخت تر بود. وقتی این آیه قرآن نازل شد- که آیات قرآن اثرش از نظر نفوذ در دلها صد برابر شعر بود- از همان روز ابولهب ماستها را کیسه کرد و غیر ابولهب هم فهمیدند که اگر در متن قرآن چیزی علیه آنها بیاید، عاری برای آنها به وجود می آورد که پاک شدنی نیست.

بعلاوه، قرآن برای اینکه بفهماند که در اسلام تعصبی وجود ندارد، انسانِ بد بد است ولو عموی پیغمبر باشد و انسان خوب خوب است ولو غلامی باشد [نام ابولهب را ذکر کرده است. ] غیر از شخص پیغمبر اکرم که حساب دیگری دارد، از معاصرین و همعصرهای پیغمبر دو نفر در قرآن اسمشان به صورت شخصی به مناسبتی آمده؛ یکی همین ابولهب است که نامش به بدی آمده با اینکه عموی پیغمبر است، و دیگر زید بن حارثه که یک غلام است ولی مرد صالح و باتقوایی است. زید بن حارثه (پدر اسامة بن زید) که در موته شهید شد به مناسبت داستان زنش زینب بنت جَحْش، اسمش آمده: فَلَمّا قَضی زَیْدٌ مِنْها وَطَراً . (احزاب/37) زید غلام خدیجه بود و خدیجه او را به پیغمبر اکرم بخشید و پیغمبر اکرم او را آزاد کرد، شد آزادشده پیغمبر. بعد که آزاد شد، پدر و مادرش آمدند مکه و گفتند تو که الآن آزاد هستی بیا برویم. هر کارش کردند حاضر نشد برود (ظاهرا قبل از رسالت پیغمبر است) گفت: من خانه محمد را رها نمی کنم. حضرت هم فرمود: میل خودت، می خواهی بروی برو؛ ولی نرفت. زید بعد از حضرت امیر علیه السلام دومین یا سومین نفری است که اسلام اختیار کرده. مکی یا قرشی هم نیست، غلام آزادشده است.

قرآن افتخار جاوید ماندن اسم کسی به نیکی را به این غلام آزادشده داد و ننگ یاد شدن کسی به لعنت و بدی را به عموی پیغمبر داد تا مردم بفهمند در اسلام حساب نژاد وجود ندارد.» (مجموعه آثار شهید مطهری . ج28، ص: 817)

     بنابراین ابو لهب و همسرش از هیچ گونه کارشکنى و بدزبانى مضایقه نداشتند. ابولهب که عموى پیغمبر اکرم(ص) بود و فرزند عبدالمطلب ، آنچنان با پیغمبر اکرم(ص) دشمنى مى کرد که همواره همچون سایه به دنبال پیغمبر بود و از هیچ کارشکنى فروگذار نبود.  زبانى داشت زشت و آلوده و تعبیرات رکیکى را به کار مى برد و از این نظر سرآمد تمام دشمنان پیغمبر محسوب مى شد. و همسر او ام جمیل که از زنان شاعره و خواهر ابوسفیان عمه معاویه بوده از کسانى بود که دشمنى سر سخت با پیامبراکرم(ص) داشت به طورى که جسارت را به حدى رسانده بود که سنگ در دست مى گرفت و قصد زدن آنرا بر دهان پیامبر اکرم(ص) داشت و بوته هاى خار را بر دوش مى کشید و بر سر راه پیغمبر مى ریخت تا پاهاى مبارک ایشان آزرده شود.

ابولهب خودش هاشمی بود ولی با این زن اموی ازدواج کرد و او به فامیل زنش خیلی ملحق شده بود و با اینکه یک رقابت و کینه دیرینه ای میان بنی هاشم و بنی امیه بود و روی تعصب قبیله ای ابولهب باید در طرف بنی هاشم باشد نه در طرف بنی امیه، ولی قضیه پیغمبر که پیش آمد، او طرف بنی امیه رفت؛ یعنی حتی از جنبه تعصبی هم طرف بنی هاشم نیامد. در قضیه شِعب ابی طالب که حضرت ابی طالب اعلام فرمود همه بنی هاشم کناره گیری کنند، حتی کفار بنی هاشم یعنی کسانی از بنی هاشم که مسلمان نبودند نیز روی حساب هاشمیت این طرف آمدند ولی ابولهب تنها هاشمی ای بود که با اینکه تعصب قبیله ای اقتضا می کرد این طرف باشد، رسما آن طرف بود. و این بیشتر به واسطه همین زنش بود که تحت تأثیر این زن قرار گرفته بود.

قرآن این زن را «حَمّالَةَ اَلْحَطَبِ » می گوید. داستان معروفی است: عقیل برادر امیرالمؤمنین مرد نسّابه ای است. یک وقت معاویه خواست یک متلکی به عقیل گفته باشد، گفت: عقیل! ابولهب کجاست؟ می خواست بگوید ابولهب عموی شماست، شما از بنی هاشم هستید. عقیل گفت: آن وقتی که می روی داخل جهنم می شوی، دست راست، درب اول، کوچه سوم. . . ابولهب را با عمه ات امّ جمیل «حمّالة الحطب» می بینی، آنجا با همدیگر هستند.

«کلمه «حمّالة الحطب» از آن کلماتی است که مثل بسیاری از کلمات قرآن در آنِ واحد مفاهیم متعدده را می فهماند. این زن اولا زنی بود- و شاید تنها زن در میان زنان اهل مکه بود- که رسما مثل مردها با پیغمبر مبارزه می کرد، یعنی مبارزه علنی می کرد. می رفت به پشت خودش هیزم و خار می کشید و مثل بارکشها و الاغهای بارکش ریسمان را به پشت گردنش می انداخت، بعد می آورد و در کوچه ای که پیغمبر اکرم از آنجا عبور می کردند سر راه ایشان خار می ریخت. از این جهت حمّالة الحطب بود، که واقعا هم هیزم کشی می کرد.

کار دیگری که این زن می کرد که به آن جهت هم حمالة الحطب بود این بود که می رفت اطرافْ دائما سخن چینی می کرد، دو به هم زن بود. می رفت اینجا و آنجا، گوش می کرد تا یک خبری از پیغمبر و از اصحاب پیغمبر و مسلمانها بشنود بعد برود در محافل قریش سخن چینی کند، لابد یک چند تا هم رویش بگذارد، برای اینکه آتش کینه قریش را نسبت به پیغمبر مشتعل تر کند.

از این جهت هم این زن حمالة الحطب یعنی هیزم کش بود. به طور کلی به سخن چین «حمّال الحطب» یا «حامل الحطب» می گویند؛ یعنی مَثَل سخن چین مَثَل کسی است که هیزم می آورد برای اینکه آتش در میان افراد روشن کند. سعدی می گوید:

میان دو کس جنگ چون آتش است

سخن چین بیچاره هیزم کش است

از این نظر هم این زن هیزم کش بود، هیزم آتش خصومت میان قریش و پیغمبر اکرم.

از یک نظر دیگر هم این زن هیزم کش بود؛ از همان نظر که ابولهب، ابولهب بود؛ و آن اینکه با این کارها آتش جهنم را برای خودش می افروخت، هیزم جهنمی [را با خود می کشید، ] یعنی از نظر باطن و معنا برای خودش آتش جهنم و هیزم آتش جهنم فراهم می کرد.

این کلمه را که قرآن برای این زن انتخاب کرده، در آنِ واحد هر سه مفهوم را می رساند؛ او هم هیزم را به ظاهر می کشید برای سد راه پیغمبر و برای اینکه خار در سر راه پیغمبر انداخته باشد. هم هیزم کشی می کرد به معنای اینکه آتش خصومت قریش را برمی افروخت با سخن چینی هایی که می کرد؛ دائما در حرکت بود از اینجا به آنجا، تا یک خبر تازه کشف کند یک چیزی جعل کند بعد برود در محافل قریش بازگو کند و قریش را تحریک کند و آتش خصومت قریش را برافروزد. و هم اینکه (آنچه برای خودش از همه بدتر بود این مسئله بود) با این کار خودش مانند هر سخن چین دیگری و مانند هر کسی که بخواهد خصومتی را که خدا نمی خواهد ایجاد شود ایجاد کند حمّالة الحطب و هیزم کش بود، هیزم کش علیه خودش؛ آتش علیه خودش ایجاد می کرد.   پس این سوره در حقیقت پاسخى است به سخنان زشت ابولهب و اعمال همسرش.

کلمه «مَسَد» به معنى طنابى است که از لیف خرما بافته شده باشد و از این کلمه و کلمات بعد مراد بر این است که همسر ابولهب بزودى در آتش دوزخ در قیامت به همان شئ مُمَثَّل میگردد (یعنى به همان چیزى که مثل آنرا درست مى کرده گرفتار میشود) که در دنیا به خود گرفته بود.

«مَسَد» طناب و ریسمان است. آنچه را که می بافند- که چند رشته را با یکدیگر می بافند- در زبان فارسی «ریسمان» می گویند. اصلا در «ریسمان» ماده «رشته» هست، یعنی چیزی که رشته اند به یکدیگر. قدیم معمول بود، ما [ایرانیها] ریسمان را از موی بز و مانند آن می بافتیم. حالا طناب را از پنبه و مانند آن درست می کنند. اعراب از لیف خرما درست می کردند. لیف خرما رشته های خیلی نازکی است که وقتی این رشته ها را می بافتند طنابهایی درست مثل همان چه که ما از مو می بافیم ساخته می شد. اصل «مسد» انحصار به لیف خرما ندارد، یعنی ریسمانِ به هم بافته شده، ولی مصداق «مسد» در آن وقت و ریسمانهایی که در مکه موجود بود از این نوع بود یعنی آنها را از لیف خرما ساخته بودند.

     او در دنیا شاخه هاى خاربن و بوته هایى دیگر را با طناب مى پیچید و حمل میکرد و شبانه آنها را بر سر راه پیامبر مى ریخت تا به این وسیله آنجناب را آزار دهد. لذا در آتش قیامت هم با چنین حال یعنى طناب به گردن و هیزم به پشت مُمَثَّل گشته و عذاب میشود.

قرآن می فرماید: این هیزم کش در حالی که آن ریسمانی که از جنس مسد است به گردنش افتاده. هیزم کشها را دیده اید که وقتی می خواهند باری را به دوش بکشند قهرا بار را به پشت خود می بندند و به اصطلاح از این طرف و آن طرف چهار بندی می کنند. اینجا کلمه «جید» آمده؛ نکته ای در آن است. ما می گوییم جید یعنی گردن، در نصاب هم می گوید جید: گردن. (کتاب نصاب الصبیان که معانی لغات عربی را به شعر بیان کرده است) عرب به جای کلمه «گردن» که ما می گوییم، دو کلمه را به کار می برد، یکی «عُنُق» و دیگر «جید» . ولی موارد استعمال اینها متفاوت است. «عنق» در مواردی استعمال می شود و «جید» در موارد دیگر، و شاید «عنق» اعم باشد، ولی «جید» مورد خاص دارد. مثلا اگر بخواهند بگویند که ریسمانی به گردن زید انداختند و او را کشان کشان بردند، اینجا «عنق» به کار می برند. قرآن در این جور موارد کلمه «عنق» را به کار برده: فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِینَ (شعراء/4)گردنهای اینها خاضع و خاشع است. إِنّا جَعَلْنا فِی أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً (یس/8) نمی گوید «فی جیدِهِمْ» ، می گوید در عنقهای اینها ما غل انداختیم.

اما کلمه «جید» را جایی به کار می برند که گردن از آن جهت که موضوع زیبایی است ذکر می شود. وقتی که می خواهند بگویند گردنبند را به گردن زن انداختند اینجا کلمه «جید» به کار می برند و ظاهرا از ماده «جَیِّد» به معنای نیک و زیباست. و لهذا در آن جمله معروف حضرت سیدالشهداء علیه السلام آمده است: خط الموت علی و لد آدم مخط القلادة علی جید الفتاة مرگ بر فرزند آدم بسته شده است آن طور که گردنبند به گردن زن جوان. (بحار الانوار ج /44ص 366 و لهوف ص 60 المسلک الاول) نفرمود عنقِ الْفَتاة، فرمود جید الفتاة.

وقتی که گردن را از جنبه زیبایی می خواهند یاد کنند، کلمه «جید» می آورند نه کلمه «عنق» . گردن برای زن یکی از مواضع زینت است که در ذیل آیه کریمه «وَ لا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلاّ ما ظَهَرَ مِنْها» (نور/31)  وقتی که مواضع زینت را در روایت معین کرده اند که مقصود چیست، از جمله گردن را معین کرده اند، زیرا زن گردن خودش را مزین می کند و گردنبند و مانند آن را آنجا قرار می دهد.

قرآن اینجا می خواهد وضع این زن را مجسم کند؛ وقتی کلمه «جید» می آورد می خواهد بگوید این زن بدبخت را ببین، زن باید برود به وظیفه زنی خودش عمل کند؛ حالا باید در خانه اش نشسته باشد و یک قلاده زیبایی به گردنش انداخته باشد؛ این حمّالة الحطب، این هیزم کش، این کسی که آن آتشهای کینه اش او را به این کار وادار کرده، کارش به جایی کشیده است که در جای این موضع زینتِ او ریسمان هیزم کشی افتاده. در گردن او ریسمان هیزم کشی است، هم به این معنا که شخصا می رفت هیزم کشی می کرد و هم به این معنا که ریسمان سخن چینی به گردن داشت.

او آنچنان زن کینه توزی بود که خودش شخصا می آمد کاری را که نبایست از نظر شئون اجتماعی اش بکند انجام می داد. یعنی شخصا می رفت هیزم تهیه می کرد و به پشت می کشید و می آورد.

فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ. در گردنش یک ریسمانِ بافته شده است، ریسمان هیزم کشی به دو معنا: هم واقعا ریسمان هیزم کشی بود که می رفت هیزم می آورد، و هم ریسمان هیزم کشی به این معنا که این قید را به گردن خودش انداخته بود که برود نمّامی و سخن چینی کند و آتش کینه را برافروزد؛ و طبعا در آن دنیا و در قیامت هم که اعمالش تجسم پیدا می کند همین ریسمان هیزم کشی برای عذاب خودش را به گردن خودش خواهد دید.» (مجموعه آثار شهید مطهری . ج28، ص: 828)

     بنابراین این سوره به تعبیرى که گفته شد به نام «مَسَد» یعنى لیف خرما نامگذارى شده است و از جهتى مى توان برداشت اخلاقى دیگرى نمود که ابولهب با آن وضع رقت بارش و کافر بودنش و با وجود اینکه مستقیما نام او در این سوره آورده شده است و مطالب آن در مورد اوست لیاقت آنرا نداشته است که نام سوره بنام او باشد و لذا یک لیف خرما ارزشش بیشتر از او بوده که نامش براى سوره انتخاب گردد.

                               

                          برای ارائه نظرات خود اینجا را کلیک کنید  

 

::تاریخ :  ۲۳ بهمن ماه سال 1391 | ۱۲:۱۵ PM| توسط : علیرضا ماجدی نیا::

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد